رمضون دراز
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: استان فارس - استهبان
منبع یا راوی: گردآورنده: محمدرضا آل ابراهیم
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۱۱۵-۱۱۷
موجود افسانهای: -
نام قهرمان: شوهر
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: زن سادهلوح
این افسانه بیشتر به نام خاله گردن دراز در روایتهای گوناگون دیده میشود. پایان روایت ها هم اندکی با هم فرق دارد. رمضون دراز را از کتاب چاپ نشده محمدرضا آل ابراهیم برداشتهایم که کتابی است در حدود هزار و دویست صفحه و شامل آداب و رسوم و عقاید مردم استهبان است. امیدواریم این کتاب هرچه زودتر از سوی ناشری چاپ و منتشر شود و باعث آشنایی بیشتر با فرهنگ بخشی از مردم میهنمان گردد.
در روزگاران گذشته زن و شوهری زندگی میکردند. زن بسیار ساده و نادان بود. ده روز پیش از ماه رمضان شوهر به بازار رفت و مقداری خوراکی برای ماه رمضان گرفت و به خانه آمد. زنش به او گفت: «چرا این قدر خوراکی خریده ای؟» شوهر جواب داد: «برای رمضون دراز.» دو روز پیش از ماه رمضان جارچی در کوچه جار میزد که رمضون دراز اومد، رمضون دراز اومد! زن جارچی را صدا زد و گفت: «بیا این یک مقدار خوراکی شوهر من برای تو خریده است و گفته اینها برای رمضون دراز است.» جارچی گفت: «برای من نیست، برای ماه رمضان است.» زن گفت: «من که دروغ نمیگویم، گفته برای رمضون دراز.» جارچی هم بیانصافی نکرد و همه آنها را گرفت و رفت! شوهر که به خانه آمد زن دوید جلوش و گفت: «همه آنهایی که خریده بودی به رمضون دراز دادم.» شوهر کتک مفصلی به زن زد و گفت: «من این طور زنی نمی خواهم.» و او را از خانه بیرون کرد. زن رفت و رفت تا به بیابانی رسید. خستهاش شد، نشسته بود که گرگی آمد. زن گفت: «خاله گرگو آمدهای که مرا به خانهی شوهرم ببری؟ من با تو نمییام.» گرگ رفت و شتری با بار طلا و جواهر آمد. زن گفت: «خاله گردن دراز آمده ای مرا به خانهی شوهرم ببری؟ من با تو میام.» زن افسار شتر را گرفت و راهی خانه شد. در زد، شوهرش در را باز کرد. دید یک شتری همراه زنش هست. خوشحال شد و گفت: « بیا تو!» زن با شتر وارد خانه شد. به زنش گفت: «برو قایم بشو که میخواهد صدای تیک تیک بیاد و از آسمون کوفته بیاد و از ناودونه شل.»زن رفت قایم شد و شوهر رفت در یک ناودونه گندم ریخت و چند جوجه برد تا گندمها را بخورند و صدای تیک تیک بدهد. چند تا کوفته هم درست کرد و کف حیاط ریخت و مقداری شل به ناودونهی دیگری برد و در آن ریخت تا به زمین بریزد. آنگاه طلا و جواهرات را مخفی کرد و سر شتر را برید. چند روزی گذشت و جارچیان پادشاه اعلام کردند که شتر شاه گم شده است، هر کس او را پیدا کند صد تومان جایزه دارد. زن به کوچه دوید و گفت: «ما شتر شاه را پیدا کرده ایم.» ماموران گفتند: « کجاست؟» زن گفت: «دست شوهرم دادم.» مرد را دستگیر کردند و شتر را از او خواستند. مرد گفت: «زن من دیوانه است. نمی داند چه میگوید.» ماموران رفتند و زن را آوردند و از او پرسیدند: «شتر را کی پیدایش کردی؟» گفت: «همان وقتی که صدای تیک تیک میآمد و از آسمان کوفته میبارید و شل از ناودونه میریخت.» شوهرش گفت: «دیدی گفتم که زن من دیوانه است.» پادشاه به حرف مرد اکتفا نکرد و دستور داد چند تا خزوک (سوسک سیاه) و مقداری مویز بیاورید و جلو زن بگذارید. زن گفت: «بگذار اول اینها بخورم که دارند میگریزند و بیدار هستند بعد آنها میخورم که خوابیده اند.» مرد گفت: «دیدی گفتم که زن من دیوانه است.» پادشاه حرف او را باور کرد و آنها را آزاد کرد. قصه ما دوغ بود، همش دز و دروغ بود. قصه ما ماست بود، تمام حرفها راست بود.